80-12-16
مدتی است که جز آدمهای تکراری کسی را ندیدم و دلم برای همه کس وهمه چیز تنگ است
از همه کسانی که اینجا هستند بی زارم ،روزها سخت و دیر گذر هستند همه مثل همند .
مدتی است که از همه بی خبرم ،اگه به یاد روزهای گذشته می افتم آهی از دل می کشم
و چند قطره اشک از دیده می بارانم ،کاش میشد که هیچ وقت فکر نکرد ،کاش میشد در یک
لحظه شاد یا غمگین بود ،کاش میشد که خیلی زود همه چیز را فراموش کرد، اما افسوس.!
افسوس که نمی توان کاری کرد . چقدر دوست دارم که یک بار دیگه به روزهای گذشته برگردم
روزهایی که با ....... بودم و در خیالم با او حرف میزدم ،در عروسیهایی که او را میدیدم ،در
روزهایی که روی دفترم اسم او را می نوشتم و روزهایی که ......بد جوری تنهام .،اما چه می شه
کرد با واقعیت باید ساخت ،همه ما در دست سرنوشت هستیم ،همه چیز ما را سرنوشت تعین
خواهد کرد ،باید نشست و منتظر ماند تا ببینیم که سر نوشت و روزگار با ما چه خواهند کرد .
آیا روزی خواهد رسید به واقعیتی که خودمان می خواهیم برسیم امید است که همچین باشد..؟
به یاد....